خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
بنازم آنکه دائم گفتگوی کربلا دارد
دلی چون جابر اندر جستجوی کربلا دارد
به یاد کاروان اربعینی با گریه میگوید
همی بوسم خاکی را که بوی کربلا دارد
حرف آخر را او میزند. میگوید: «اینقدر زود قضاوت نکن!» و تو بعد از دقایقی که مدام داشتی حرف میزدی، یکدفعه سکوت میکنی. به چشمهای سیاهش خیره میشوی و از خودت میپرسی این همه امید از کجا آمده است؟ چند روز دیگر اربعین است و مگر میشود ناامید نبود وقتی آخرین نفرات هم رفتهاند؟ از حرفهایی که زدهای پشیمان میشوی.
قرار بود بروی پیادهروی اربعین. جا ماندی و شکوه به او بردی. به او گفتی:«امام دوستم ندارد. دلم فقط به نیمنگاه امام حسین (ع) و به طلبیدن راضی بود. مگر من چه کردهام که حتی لایق، نه کربلا، همین که تا مرز هم بروم و بگویم به عشق تو آمدم… چرا لایق زیارت اربعین نیستم؟ چرا دوستم ندارند؟ چرا نمیطلبند؟» گفته بودی و از فراغ ضجه زده بودی و او فقط گفته بود:«قضاوت نکن.»
شب که اتفاقات آن روز را مرور میکردی، تلفن زنگ خورد. لابد یکی دیگر از رفیقان است که عازم پیادهروی اربعین شده و حالا زنگ زده حلالیت بطلبد. اما اوست. میگوید:«یک اتوبوس با دو تا جای خالی پیدا شده است که تا مرز مهران ما را میبرد. دنبال همسفر میگردم. میآیی؟»
و تو شرمساری از اینکه به لطف و مهربانی امام حسین (ع) شک کرده بودی. امامی که پدر مهربان است و هیچکس فراموشش نمیشود. آهسته میگویی:«میآیم. با سر میآیم. ساعت چند، کجا؟»