خدا روانشناس عالم
دلم گرفته بود کنار چشمه ای نشسته بودم و به صدای دلنشین و زیبای پرندگان دل سپرده بودم ناگهان ندایی در گوشم زمزمه کرد:
آتش نمیسوزاند ابراهیم را ، دریایی غرق نمی کند موسی را ،مادری کودک دلبندش را به دست موج های خروشان نیل می سپارد تا برسد به خانه ی فرعون تشنه به خونش ، دیگری را برادرانش به چاه می اندازند سر از خانه عزیز مصر در می آورد ،مکر زلیخا زندانی اش می کند ، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند ، از این قصص قرآنی هنوز هم نیاموختی که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد، نمی توانند …
دلم عجیب گرفته بود آسمان هم دلش به حالم سوخت و هواگرفت و شروع به باریدن کرد دل میداد برای مناجات و حرف زدن و دل دادن به آشنایی که میخوانمش ولی نمیدانم کیست ، همان معشوقی که در زندگی ام امنیت خاطر ایجاد کرد و سایه ی رحمتش را بر سرم مستمر کردگفت : معشوق من یاریم ده که در پناه تو نیرومند شوم و این را بدانم که نیروی اراده من بسیار ضعیف است و برای التیام روحم به دنبال روانشناسان رفتم و به دنبال هر روانشناسی که میروم به بن بست میخورم ولی آرامش تویی همه عالم را گشتم و غیر از تو را نیافتم چرا که تو روانشناس روانشناسان عالمی می خوانمت:
در بلندی که خودت بلندترینی ، میخوانمت به مهربانی که خود مهربانترینی ، میخوانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی ،میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی ،همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای است تا بگویم خدایا دوستت دارم